هر کس متناسب با وضعیت مالی و میزان عشق و ارادت خود به سالار و سرور شهیدان در آستانه ماه محرم تلاش دارد تا در برپایی هر چه با شکوه عزای حسینی سهیم شده و بر خوان کرم این امام بزرگوار خدمت کند.
حسینیه ها و تکایا، سنج و طبل و زنجیرها را برای عزاداری عاشقان ابا عبدالله از انبارها بیرون آورده، گرد و غبار را از روی آنها زدوده اند و در هر گوشه و کنار شهرها و روستاها رنگ و بوی فرارسیدن ماه محرم ماه خون و قیام به مشام می خورد.
باران و هوای سرد پاییزی هیچ یک مانع از آماده کردن مقدمات عزاداری و برگزاری آیین سوگواری محرم و عاشورا نشده، محفل عزاداری امام حسین(ع) همه یکرنگی، سادگی و یکدلی است، اینجا حزب و گروه و جناح نمی شناسد، اینجا هر چه هست عشق است و ارادت.
گویی این روزها آسمان هم دلش گرفته است و با نم نم باران قصد دارد هم خود را از غم و اندوه فرا رسیدن ماه محرم اندکی خالی کند و هم با ریزش بر هر کوی و برزن، به راستی، نمای شهرها و روستاها را برای استقبال از این ماه حزن انگیز پاک و تمیز کند.
سلام بر خون خدا
سلام بر حسین(ع) و فرزندان فرزانه و اصحاب عزیزش
...و سلام بر دشت تفتیده عشق!
سلام بر میدان عشق بازى یاران عاشق دلباخته کوى معشوق
سلام بر تو اى کربلا
سلام بر تو اى دشت پر بلا
سلام مرا با گلوى بغض فرو خوردهات و چشمان مواج از دریاچه اشک دلتنگىات و با جگر سوختهات و قلب پارهپارهات پاسخ گو.
تبلیغات و برنامه های صدا وسیما نقش بسیار مهمی در فرهنگ سازی ایفا می کنند و هر ثانیه آن می تواند برابر ده ها ساعت سخنرانی تاثیر گذار باشد . امروز اتفاقی دوسه تا پیام از تلویزیونی را دیدم(به علت جذاب نبودن پیامهای بازرگانی خیلی تمایل به دیدن ندارم ) اولش به نظرم رسید در پیامها تغییرات خوبی داده شده یکی از اون پیامها درمورد نوجوان خلافکاری بود که یه سربازدر خیابان دنبالش می کرد تا اینکه جوان به خونه خودش رفت و نشون داد که در بچگی رفتار نامناسبی با او داشتند اما همون موقع صحنه درست نشون داده شد که بیانگر رفتار درست پدر وی در کودکی بود و سربازی که به دنبال جوان بود در پشت در خانه موند. همچنین پیام دیگری که هشدار میداد به کسانی که اطلاعات شخصی خود را در رایانه ها شون می گذارند. خداروشکر کردم که بالاخره صدا و سیما یک کارهایی رو شروع کرده هر چند می تونه بهتر از این هم باشه . اما بعد از دوسه میان برنامه با کمال تعجب دیدم برای یه تبلیغ روغن سرخ کردنی ، پیرمردی را نشان داد که با کمر خمیده و آرام آرام سر صف نانواییرفته و مردم بخاطر احترام به سن و سال وی او را به اول صف تعارف کردن و با احترام به او نان دادن . بعد ازآن جوانی کمک کرد وسایلی که در دست پیرمرد بود و خسته می خواست از پله ها بالا برود تا اینجا خیلی خوب بود نشان از احترام به بزرگتر و حس نوع دوستی و انسان دوستی داشت اما در همین موقع کالکسه بچه ای رو نشون داد که رها شده و در حال سقوط از پله ها بود ، پیرمرد به سرعت دوید واو را گرفت ! همه تعجب کردن . در آخر که می خواست در حالت خمیدگی برای همسرش چای ببرد همسرش باتعجب به او گفت برای من هم ؟!!که پیرمرد خندید وکمر راست نمود و رفت به پشت میز نشست !
.
آسمان را گفتم :
می توانی آیا
بهر یک لحظه ی خیلی کوتاه
روح مادر گردی ؟
صاحب رفعت دیگر گردی ؟
گفت نی نی هرگز !!!
من برای این کار
کهکشان کم دارم
نوریان کم دارم
مه و خورشید به پهنای زمان کم دارم !
…
این جهان را گفتم :
هستی کون و مکان را گفتم :
می توانی آیا
لفظ مادر گردی ؟
همه ی رفعت را
همه ی عزت را
همه ی شوکت را
بهر یک ثانیه بستر گردی ؟
گفت نی نی هرگز !
من برای این کار
آسمان کم دارم
اختران کم دارم
رفعت و شوکت و شان کم دارم !
عزت و نام و نشان کم دارم !
…
آن جهان را گفتم :
می توانی آیا
لحظه ای دامن مادر باشی ؟
مهد رحمت شوی و سخت معطر باشی ؟
گفت نی نی هرگز !
من برای این کار
باغ رنگین جنان کم دارم !
آنچه در سینه ی مادر بوُد آن کم دارم !
…
روی کردم با بحر :
گفتم او را آیا
می شود اینکه به یک لحظه ی خیلی کوتاه
پای تا سر ، همه مادر گردی ؟
عشق را موج شوی
مهر را مهر درخشان شده در اوج شوی ؟
گفت نی نی هرگز !
من برای این کار
بیکران بودن را
بیکران کم دارم
ناقص و محدودم
بهر این کار بزرگ
قطره ای بیش نیم
طاقت و تاب و توان کم دارم !
…
کردم از علم سوال
می توانی آیا
معنی مادر را
بهر من شرح دهی ؟
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
منطق و فلسفه و عقل و زبان کم دارم !
قدرت شرح و بیان کم دارم !
…
در پی عشق شدم
تا در آیینه ی او چهره ی مادر بینم
دیدم او مادر بود
دیدم او در دل عطر
دیدم او در تن گل
دیدم او در دم جان پرور مشکین نسیم
دیدم او در پرش نبض سحر
دیدم او در تپش قلب چمن
دیدم او لحظه ی روئیدن باغ
از دل سبزترین فصل بهار
لحظه ی پر زدن پروانه
در چمنزار دل انگیزترین زیبایی
بلکه او درهمه ی زیبایی
بلکه او درهمه ی عالم خوبی ، همه ی رعنایی
همه جا پیدا بود
همه جا پیدا بود
« می گفت رفتم سرکار خواهرم که مسئول دفتر رئیس یه شرکت بود . قرار بود باهم بریم بیرون برای خرید . وقتی رسیدم یه کم زود بود ویه گوشه نشستم و منتظرشدم تا کارش تموم بشه . خواهرم بخاطر کارش با خیلی ها سرکار داشت و دیدم با وجود خستگی اما با مردم با مهربونی برخورد می کرد . برام خیلی جالب بود. به هر حال کارش تموم شد و اومدیم بیرون . یکبار تو خرید با یه عابری که در حال عبور بود برخورد کرد
غریبه گفت :: ببخشید ! معذرت میخوام …
- من هم معذرت میخوام.دقت نکردم …
کمی بعد از آنروز، در یک غروب وقتی خواهرم مشغول پختن شام بود. دخترش خیلی آروم ایستاده بود انگار منتظر بود تا کار مادرش تموم بشه و چیزی بهش بگه اما همینکه مادرش برگشت به او خوردو تقریبا انداختش زمین ولی بدون کمترین توجهی با اخم به او گفت: "اه ! ازسرراه برو کنار" قلب کوچیکش شکست و رفت !»
عجیبه گاهی برخی از ما در دنیای بیرون از منزل وقتی با یک غریبه برخورد میکنیم، آداب معمول را رعایت میکنیم اما با بچه ای که دوستش داریم بد رفتار میکنیم
گاهی برخی ازما خود را عجیب وقف کار میکنیم و به خانواده مان آنطور که باید اهمیت نمی دهیمو یا اینکه دیگه حوصله خانواده رو نداریم !بدون اینکه توجه کنیم اگر فردا از این دنیا برویم شرکت یا موسسه ای که در آن کار میکنیم به آسانی در ظرف یک روز برای ما جانشین جدیدی می آورد اما خانواده ای که به جا میگذاریم تا آخر عمر فقدان ما را احساس خواهد کرد.
واقعا چه سرمایه ی ناعاقلانه ای!
پس همانطور که لازم است در جامعه و زندگی اجتماعی خود به خوبی و با محبت و گدشت و فداکاری رفتار کنیم همانطور هم در منزل خانواده ما به محبت ما احتیاج دارن .
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار
میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان
بزرگی بود هزینه می کرد.
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود.
هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون
اطلاع دادند،آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر
نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر
ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع
پیرمرد رسانده شود.
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و
لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال
تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است وسوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند.
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در
بدترین شرایط عمرش بسر می برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید
و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت:
پسر تو اینجایی؟
می بینی چقدر زیباست!
رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟
حیرت آور است!
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به
وجود آمده است!
وای! خدای من، خیلی زیباست!
کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید.
کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت!
نظر تو چیست پسرم؟
پسر حیران و گیج جواب داد:
پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟
چطور میتوانی؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟
پدر گفت:
پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را
می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار
نخواهد شد!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع
این کار نیست!
به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!
فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت:" ارزش زیادی در بلا ها وجود
دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که می توانیم از اول
شروع کنیم."
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و
همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان
نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد